آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

سونوگرافی

*27/11/92* * 7 ماه و 7 روز * * ٣٢هفته و ٣روز* عزیز مامان الان که دارم برات مینویسم از سونوگرافی میام. هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحالم دکتر گفت سالمی و به سر هستی.دیگه به پا نیستی و یکی از آی دی های زایمان طبیعی رو دارم. ناراحتم چون واسه دیدنت لحظه شماری کردم ولی بخاطر اینکه خیلی شلوغ بود نشد ببینمت. در ضمن دختر پس اون تو داری چیکار میکنی ها!؟ چرا وزنت بجای اینکه ١٨٠٠باشه ، یک ١٧٩٨بود؟تازه باید از ١٨٠٠بیشتر میبودی چون سه روز از ٣٢هفته م گذشته.الکی مامان ضعیف شده؟!مگه نگفتم هر چی لازم داری از من بکش،الکی بی جون شدم؟! دختر خوبی باش خوب بخور.میخوام تپل موپول باشی مامانی. امروز تا ...
27 بهمن 1392

هیچ کس مامان نمیشه!

*٩٢/١١/٢٤* * 7 ماه و 4 روز* *٣٢هفته* دیروز روز خوبی نبود.خیلی دست و پام بی حس بودن.تپش قلب شدیدی داشتم.همش دراز کش بودم.بعد از نهار حالم بد شدو بالا آوردم.زنگ زدم به مامانم که چیز تقویتی چی سراغ داری که درست کنم بخورم،اینطوری بود که باخبر شد اذیتم. به یک ساعت نرسید دیدم گوشت گوساله و گوشت گوسفند به دست با حالتی نگران در خونمونه! بعد از تماسمون سریع میره خیابون گوشت تازه میخره و میاد پیشم. همش بهم غر میزد بس که هیچی نمیخوری،ببین چی شدی.نه وزن میگیری همشم بی حالی اینطور که نمیشه!سریع گوشتا رو شست و تیکه کردو سیخ کشید مجبورم کرد همشو بخورم! یه ظرف هم آماده کرد گذاشت تو بخچال گفت هر روز چند تیکه س...
24 بهمن 1392

خوبیم!

*٩٢/١١/٢٣* *٧ ماه و 3 روز **٣١هفته و ٦ روز* عزیز مامان برای فشارم که دکتر رفتم گفت چیز مهمی نیست ولی برای وزنم نگرانم کرد. من وقتی بارداری شدم ٦١ بودم،بخاطر تهوع شدیدی که داشتم ٥٧ شدم والان که دارم برات مینویسم ٦٣ هستم.فقط دو کیلو اضافه کردم.از لحاظ ظاهری هیچ تغییری نکردمو فقط یه شکم کوچولو دارم.دکتر بخاطر وزنم نگران بود.برای همین بخاطر اینکه مطمئن بشه من و تو مشکلی نداریم،برای من آزمایش تیروئید نوشت برای تو سونو.من آزمایشمو انجام دادم خداروشکر مشکلی نداشتم باید شنبه سونو برم که مطمئن شیم وزنت نرماله و مشکلی نداری.هرچند که مطمئنم همینم هست چون تازه سونو دادم و وزنت نرمال بوده. قربونت برم الهی دلم برای به آغوش کشید...
23 بهمن 1392

سردته

*19/11/92* *6 ماه و 29 روز* * 31هفته و 2روز* عزیز مامان یه مدته طولانیه همش خودتو تو دلم جمع میکنی،من همش قربون صدقه ت میرم فکر میکردم داری خودتو برام لوس میکنیو دلبری میکنی. قربونت برم تازه فهمیدم اینا دلبری نیست!اون تو سردته که خودتو جمع میکنی.الهی مامان برات بمیره که این همه مدت نمیدونسته و نفهمیده.هر بار که خودتو جمع کردی من همش قربون صدقه ت رفتم بجای اینکه گرم نگه ت دارم. دیگه لباس گرم میپوشمو کمرمو با شال میبندم.ببخشید مامانی که اذیت شدی. بعضی وقتها هم تکون هات عین ویبره میمونه نمیدونم چیه!یهو دلم ویبره میره!بابایی میگه دخملیم موبایل داره رو ویبره گذاشته صدا مزاحمش نشه راستی برای اینکه ی...
19 بهمن 1392

سونو و سیسمونی

*١١/١١/٩٢* *6 ماه و 21 روز *٣٠هفته و ١ روز* دختر گلم خیلی وقته برات ننوشتم چون اینترنت نداشتیم.امروز اومدم هر چی گذشته رو برات بگم مادر. دکتر رفتم همه چی مثل همیشه نرمال بود،صدای قلب نازنینتم شنیدم. بابام میخواست سیسمونی بگیره واسه این که مطمئن شم دخملی به دکتر گفتم برام سونوگرافی بنویسه.پیش یه دکتر سونوی دیگه رفتم تا مطمئن شم دختر گل مامانی. برام فرق نداره دختر باشی یا پسر،فقط از خدا میخوام سالم و سلامت باشی مامانی. از همون اول بهم گفتن دختری،حالا هم گفت دختری.با تشخیص سه دکتر دختری. ولی نمیدونم اصرار فامیل به چیه که همش بهم میگن پسری،تا میگم دختره میگن میدونی که سونو خطا داره.چون مامانی ...
17 بهمن 1392
1